وقتی بچه بودم از هیچ کدومه لحظه هام لذت نبردم از هیچ روزی. چون از مدرسه بدم میومد میخواستم زودتر تموم شه. این قضیه حتی به دانشگامم کشید. همش فکر میکردم اگه تموم شه یا اگه رشته ی دیگه ای بودم ، برام ریده بودن و من الان شاد تر بودم ...
کسی نبود بهم بگه تا نمیری خلاص نمیشی ، جز یکی از کارگرای همکارم ، کسی نبود بهم بگه تمومم شه باز همینه ، همه جا همینه و هیچ جا برام نریدن
الان که میبینم ننم از این خونه زجر میکشه و هیچ کاری انجام نمیده تا وقتی که ما از اینجا بریم ، میفهمم که اون موقعا خودم نبودم ژن این زن بوده :)