? そうですね

اینجا دفتر ترپی منه

? そうですね

اینجا دفتر ترپی منه

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

خونه که اومدم پرل کلی جیغ می‌کشید نمی‌دونم نگران شده بود دلش تنگ شده بود. منم داشتم می‌مردم از درد و سنگینی پوزه‌ام. بعد که بالاخره نشست یجا و بهم نگاه کرد فهمید یه چیزیم هست و خفه شد. 

البته یادم نیست دمپایی بهش پرت کردم یا چیکار کردم تا توجهش جلب شد. کل دوران نقاهتمم پیش خودم می‌خوابید وجودش دلگرمیم بود

کل اون مدت یبارم جیغ نکشید و شیطونی نکرد هیچوقت اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم بجز وقتهایی که بافتنی می‌بافتم و می‌شست پیشم ❤️

یه دل کوچیک داشت... ولی باهاش هم نگران می‌شد، هم دلش تنگ می‌شد... هم می‌تونست باهاش منو دوست داشته باشه :`) 

۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۷

از فوتبال خوشم نمیاد هیچوقتم دنبال نکردم‌ هیچوقت فکرشو نمی‌کردم بشینم بازی تیم ملا رو ببینم ولی این حساس بود اولین بازی‌ای بود که دیدم. 

دلم می‌خواست می‌گرفتن بچه‌های تیم ملا رو می‌زدن یا یکاری می‌کردن استخوناشون بشکنه ولی خودشون هر دو قدم که می‌دوییدن رگ می‌گرفت دیگه لازم نبود کسی اینا رو بزنه با رانت و پارتی فوتبالیست شدن وگرنه اون مسافت واسه یه بازیکن واقعی چیزی نیست!

 پیروزی آمریگا لذت بخش بود، چه فوتبالیستای کوبص و خفنی اسماعیل چه فوتبالیستایی ~

ای کاش تو همه عرضه‌ها آخوند کیر شه 🕯️

۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۵

این دعواهای چند روزه بهم یادآوری کرد که من تو نوجونی از دست اینا چی کشیدم بعد به دیوارای اتاق نگاه می‌کنم با خودم می‌گم واقعا فکر کردی این همه جنگیدی و شکست خوردی و هیچی نداری پس این اتاق چیه؟! 

دیگم باهاشون بیرون نمی‌رم، من ریدم طبیعت و عکاسی از طبیعتی که همراهم اینا باشن، تامام‌.

۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۰

نمره چشمم یک و یک / نیم شده و رفتم عینک زدم ببینم فرقش با الانم چیه تنها فرقش با عینک خودم اینه که بنظرم اجسام پررنگ‌تر شدن! فک می‌کردم ضعف چشم فقط تو تاریه نه تو رنگ...

۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۳۹