خونه که اومدم پرل کلی جیغ میکشید نمیدونم نگران شده بود دلش تنگ شده بود. منم داشتم میمردم از درد و سنگینی پوزهام. بعد که بالاخره نشست یجا و بهم نگاه کرد فهمید یه چیزیم هست و خفه شد.
البته یادم نیست دمپایی بهش پرت کردم یا چیکار کردم تا توجهش جلب شد. کل دوران نقاهتمم پیش خودم میخوابید وجودش دلگرمیم بود
کل اون مدت یبارم جیغ نکشید و شیطونی نکرد هیچوقت اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم بجز وقتهایی که بافتنی میبافتم و میشست پیشم ❤️
یه دل کوچیک داشت... ولی باهاش هم نگران میشد، هم دلش تنگ میشد... هم میتونست باهاش منو دوست داشته باشه :`)